یه روز موسی داشت قدم زنان میرفت ناگهان در راه
چوپانی را در راه دید که با خود صحبت میکرد اری گویی با کسی حرف میزد
رفت جلوتر ودید چوپون داره باخودش حرف میزنه
موسی با خودش گفت چی میگه این چوپون دیوانه ،
چوپون میگفت،ای خدا تو کجایی من بشم چاکرت،چارقت دوزم کنم شانه سرت،دستکت بوسم
بمالم پایکت ،وقت خواب بروبم جایکت،ای فدای تو همه بزهای من،ای به یادت هی های من
چوپون مدام این حرفها میزد تا اینکه موسی امد گفت ای خیره سر این چه حرف هایی میزنی،خدا چه نیازی داره که تو این کارارو
براش بکنی،برو توبه کن ای چوپون دیوانه
چوپون با ناراحتی تمام،پیراهنش دراورد خودش زخمی کرد واواره ی بیابان شد
وحی امد سوی موسی ،
بنده ما را زما کردی جدا،تو برای وصل کردن امدی ،نه برای فضل کرد،هرکسی راسیرتی بنهاده ام هرکسی اصطلاحی دادهم
موسی وقتی این حرف ها را شنید به سمت بیابان رفت وچوپان را دید وگفت وحی امد از سوی خدا
هیچ اداب تربیتی مجو هر چه خواهی دل تنگت بگو
حالا من هم مثل اون چوپون دوست دارم با خدای خودم حرف بزنم ،براش گریه کنم،بگم بنده ات شرمسار
از این همه نا عدالتی،ظلم،بخل ،کینه،دورویی،
خداوندا به حق علی بنده هاتو ببخشش
بهق فاطمه عصمت فاطمی به همه زن ها عطا کن ،خدا دنیامون خیلی خراب شده،
دیگه شده اخر الزمون ،خدا دنیا دوست ندارم،قدیما با این که تکنولوژی نبود ولی دلها شاد بودن
اما الان چی همه ،همه چی دارن اما شاد نیستند،
خداجون کشور ما از لحاظ پوشش داره خودش مثل غرب میکنه پس چرا اونا خودشون مثل ما نمیکنن
خدایا خودت به دادمون برس،
|